سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 36212



دلبانگ




[نوشته ی رمز دار]  




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 اسفند 21 :: 1:0 صبح :: نویسنده : آناهید

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز سلام بچه ها خوبین؟

 

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز با امتحانات چی کار می کنید؟(البته اگه داشته باشین)

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز من که تقریبا بیشتر امتحاناتم رو دادم و راحت ترین و سخت ترینشون مونده یعنی ریاضی که خیلی راحته و مطالعات اجتماعی که خیلی خیلی سخته(ووووووووووای بچه ها دعا کنید مطالعاتم رو خوب بدم.خیلی می ترسمشکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز  )

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز چند روز پیش نیلوفر بهم زنگ زد و گفت که می خوایم برای تولد بچه ی دبیر ریاضی کادو بخریم.منم گفتم:نکه خیلی ازش خوشم میاد همینم مونده برای بچه ی اون کادو بخرم(من عاشق ریاضی هستم ولی از دبیرش متنفرم)

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز بعد روز دوشنبه که تولدش بود نیلوفر از طرف چند تا از بچه ها عروسک های پنگول(عشق من)و حسن کچل و آلوین خریده بود.

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز دبیر ریاضیمون هم توی سالون داشت با چند تا از بچه ها صحبت می کرد که من رفتم بهش گفتم:خانم سعیدی مواظب پاچه هاتون باشید.بیچاره هاج و واج به پاچه هاش نگاه کرد و گفت:چرا!!!!چی شده؟!!!!

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز بعدش ساره(همکلاسیم)اومد که خانم سعیدی رو ببره پایین.گفتش:خانم یه لحظه بیایین پایین باهاتون کار داریم.منم گفتم :خانم سعیدی هر پله ای که بیایید پایین نیم سانت از پاچه هاتون کم میشه و وقتی هم داشت می رفت پایین منم داشتم می شمردم:نیم سانت...یک سانت...یه دفعه ترسید و اومد بالا.گفت:توروخدا با قلب من بازی نکنید.من تحمل ندارم.(از خنده روده بر شده بودم)بعد ساره گقت:بابا منظورش پاچه خواریه.

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز خلاصه بعد از کلی خندیدن بردیمش توی کلاس و دید که بچه ها عروسک ها رو دست گرفتن و قضیه رو فهمید.گفت:«بابا من بیچاره لاغر که بودم تا اینجا هم از بس فاطمه استرس بهم وارد کرد نصف وزنم حروم شد.آخه فکر می کردم می خوایین توی کل این ترم هر کاری که باهاتون کردم رو الان سرم تلافی در بیارین»بچه ها گفتن:نه بابا منظورش پاچه خواری بود.اونم گفت:من فکر کردم می خوایین پشت پام یه چیزی بندازید...(دوزاریش کج کجه)منم گفتم :خب الان تقریبا شلوارتون به شلوارک تبدیل شده.

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز بعدشم که نیلوفر کارت تبریک رو داد دبیرمون گفت:اینجا هم که اسم ها رو نوشتین.برم نمره ها رو بزارم دیگه؟!

شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز آخر کار هم که داشت می رفت سفارش کرد:بچه برای ریاضی بخونیدا نمره نمیدما




موضوع مطلب :


پنج شنبه 90 دی 22 :: 8:0 عصر :: نویسنده : آناهید
سلام بچه ها.ببخشید که خیلی وقت بود نیومدم

 

الان هم می خوام خیلی تند و سریع اپ کنم و برم

این روزا خیلی سرم شلوغه

همش امتحان داریم

تازه از اول دی ماه تا تقریبا آخراش هم امتحانای ترمم شروع میشه

دلم خیلی گرفته دوستای گلم.دارم دیوونه میشم.هرکاری می کنم بازم نمی تونم کار های مدرسه رو انجام بدم.همش وقت کم میارم.نمی دونم بقیه چه جوری این کار ها رو انجام میدن!ولی من واقعا نمی دونم که چرا نمی تونم به اندازه بقیه درس بخونم.

خدا کنه امتحانای ترم رو خوب بدم.تازه بعدش هم کلی مسابقه داریم که شروع میشه.دارم دیوونه میشم.آخه من می خوام معدلم بالا باشه یعنی حداقل بالای نوزده و نیم یا شاید هم بیشتر.

ولی هر کاری می کنم نمی تونم به اندازه بفیه خرخون بشم و تقریبا هم مطمئنم که اگه به اندازه اونا خرخونی کنم نمره هام خیلی بهتر از اونا میشه.

خواهش می کنم کمکم کنید.




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 آذر 29 :: 11:0 عصر :: نویسنده : آناهید

بعد از اینکه زنگ کلاس خورد،مدرسه خیلی خلوت و خوب شده بود.من و صفا و شیما و نیلوفر و زهرا رفتیم توی دفتر.بقیه بچه ها هم رفتن خونه هاشون ولی ما منتظر سمانه بودیم.هممون به لا استثنا می خواستیم این سمانه رو خفه کنیم.یه چاقوی بزرگ روی میز معاونمون بود(نمی دونم برای چی اونجا بود)من اونو برداشتم و گفتم:بچه ها وفتی سمانه اومد با همین چاقو تیکه تیکش می کنم.صفا هم گفت:سرش رو من می برم.خلاصه هر کدوممون یه قسمت از بدنش رو برداشتیم.ههههه همین طور که شیما داشت با مدیر و معاونمون حرف میزد،من هم داشتم با چاقو بازی می کردم که یه دفعه خانم باقری گفت:این چاقو رو بزار کنار تا نزدی چش و چالمون رو کور کنی.

چند دقیقه بعد بالاخره سمانه خانم تشریف فرما شدند...ما هم همیگمون رفتیم توی حیاط.خانم خانما با کمال خونسردی آبمیوه شون رو گذاشتن کنار ستون و اومدن پیش ما.مدیرمون هم داشت با گوشیش حرف میزد ،حواسش نبود آبمیوه رو می خواست بندازه توی سطل زباله ،حالا سمانه هم این ابمیوه رو گرفته بود و هی می گفت تموم نشده،می خوام بخورم.ولی آخرش مدیرمون انداخت توی سطل و رفتم.ههههه خیلی حال کردم.معاونمون هم که داشت رد می شد گفت :سمانه اینا می خواستن بکشنت.

سمانه با سپیده و فاطمه رضایی و مریم اومده بود.بعد از خوش وبش کردن با اونا دوباره رفتیم توی دفتر نشستیم(تلپیم دیگه)سمانه هم اومد سلام کرد و دست داد.مدیرمون گفت:اوه اوه زلزله اومد...خانم باقری هم یه چشمک زد و گفت:حالا به الفرض که سلام .که چی؟!اونم گفت:من اومدم اینجا روشن شد از نورم.

انقدر اونجا حرف زدیم و شلوغ بازی در آوردیم که مدیرمون گفت :بچه ها خواهشا برید بیرون بنشینید.ما هم رفتیم توی سالون و حیاط انقدر ول چرخیدیم که تقریبا آخرای زنگ شده بود یعنی اگه زنگ می خورد باید می رفتیم خونه چون دیگه زنگ آخر بود و مدرسه تعطیل میشد.من و سمانه اینا این طرف حیاط بودیم که یه دفعه دیدم مدیرمون سوار ماشین داره میشه،تندی دوییدم پیشش،دیدم جدی جدی داره میره .براش دست تکون دادم اونم سرش رو تکون داد و با لبخند اروم گفت:خدافظ...

رفتیم بالا توی دفتر داری پیش معاونمون.سمانه گفت:خانم باقری نمیشه حالا این دفعه رو به خاطرما زود تر زنگ بزنید?گفت:نه نمیشه...

یه دو سه دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه زنگ خورد و همه از کلاس ها بیرون اومدن.خانم اسماعیلی وقتی که مارو دید تعجب کرد و گفت:شما که هنوز اینجایید.من گفتم:رختخواب هامون هم اوردیم،شب در خدمتیم...خلاصه با اونم خداحافظی کردیم و با سمانه اینا رفتیم بالا تا با دبیر های علوممون هم خداحافظی بکنیم.با خانم «ای»یه چند دقیقه ای درباره رشته ها و علوم تجربی و از این جور چیزا حرف زدیم و بعدش رفتیم توی دفترداری تا با خانم باقری هم خدافظی کنیم.

پیش خانم باقری که رفتیم صفا بهش گفت:خانم باقری زیاد تحویلمون نگرفتین.اونم گفت:به خدا سرمون خیلی شلوغه.خیلی خسته ایم.صفا گفت:اره واقعا خستگی رو توی چهرتون می بینیم،مخصوصا خانم«آ»(مدیرمون).منم گفتم:خانم «آ»خیلی خودش رو اذیت می کنه.خانم باقری هم تائیید کرد و گفت:ما دوتا یه مدت مریض شده بودیم...دیگه دلم واسشون داشت کباب می شد که سمانه اومد و گفت:خانم باقری یه وقت اس ام اس هاتون رو جواب ندینا!!اونم گفت:به خدا تو اصلا به من اس ام اس ندادی.بعد موبایلش رو از توی جیبش درآورد و گفت:بیا ببین اصلا اس ام اسی به نام سید سمانه به من نرسیده.

 

 



ادامه مطلب ...


موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 آذر 2 :: 10:0 عصر :: نویسنده : آناهید

چند دقیقه بعد هم شیما اومد.دلم واسش خیلی تنگیده بود.راستش اون به ما خبر داده بود که امروز مسابقه طناب کشی هست.دار و دسته فائزه اینا هم اومده بودن یعنی فاطمه.ف و س.ا و انیس.

وقتی مدیر و معاونمون اومدن زنگ رو هم زدن .در این زنگ بچه ها مسابقه طناب کشی داشتن.بچه ها توی حیاط یه دایره بزرگ تشکیل دادن که وسطش هم اونایی بودن که می خواستن مسابقه بدن.معاونمون هم اون وسط بود.ما هم که حوصله نداشتیم بریم با اونا بازی کنیم برای همین رفتیم بالا تا دبیرهامون رو ببینیم.اول از همه هم رفتیم تا صفا هم خانم اسماعیلی رو ببینه.

دبیر علوممنون داشت از توی کلاس بیرون میومد.هممون رفتیم پیشش و سلام کردیم.اونم سلام کرد و گفت:ببخشید دستم گچیه نمی تونم دست بدم.ولی ما باهش دست دادیم و گفتیم که اشکالی نداره.صفا هم گفت:خانم دست شما تبرکه باید روی سر ما بکشید.خانم «س»هم گفت:ااااا پس دستت درد نکنه دستم رو بکشم روی سرت تا تمیز بشه؟!

بعد از خانم «س»هم اون یکی دبیر علوممون یعنی خانم«ای...»اومد که کلاس اول دبیر من بود و با اونم سلام علیک کردیم.

بعد از اون هر کدوممنون یه جایی رفتیم چون خیلی شلوغ پلوغ بود همدیگر رو پیدا نمی کردیم.من هم رفتم توی دفتر تا بقیه دبیرا رو ببینم.وقتی رفتم تو دفتر مدرسه سمت راستم خانم «خ»دبیر قرآن پارسال و دینی پیارسالم نشسته بود.رفتم بهش سلام کردم.بند شدو دست داد.بهش گفتم:خانم ما نیستیم خوش می گذره؟گفت:مگه میشه بدون دانش اموزهای خوب خوش بگذره؟این رو که گفت توی دلم داشتم از تعجب شاخ در میوردم.آخه پارسال ما این دبیر ها رو بیچاره کردیم.هاهاالبته من یکم موزی بازی در می آوردم برای همین فکر می کرد من خوبم.بعدشم برای هزارمین بار سراغ شعری رو گرفت که قرار بود پارسال براش ببرم.آخر سال هم بهش دادم ولی فکر کنم گمش کرده.

اون طرف دفتر هم دبیر املا و انشا پارسالم نشسته بود.رفتم به اونم سلام کردم.بچه پررو بلند که نشد هیچ من رو هم به نشستن گرفت.اول بهش گفتم خانم«گ»ما رو که یادتون نرفته؟گفت:مگه میشه دانش اموزای خوب رو یادمون بره؟(بازم داشتم شاخ در می آوردم)حالا توی اون شلوغ پلوغی من رو نشونده بود کنار خودش و در مورد انتخاب رشته حرف میزد.اول گفت: چه رشته ای می خوای بری؟

گفتم:ریاضی...

چشم هاش چهارتا شد و گفت:ریاضی؟!...ادبیات نمیری؟!...انسانی نمیری؟!...مخت میکشه؟!...می تونی؟

گفتم:خب ریاضیم از درس های دیگم بهتره

گفت:دختر من هم ریاضی رفت ولی الان پشیمونه(...و از این حرفای همیشگی...)

خلاصه بعد از کلی حرف زدن تونستیم به بیرون از دفتر راه پیدا کنیم.زهرا.ی و زهرا.ر هم بامامانش اومده بودن.از بس شلوغ بود در حد یه سلام همدیگر رو دیدیم.




موضوع مطلب :


جمعه 90 آبان 20 :: 7:0 عصر :: نویسنده : آناهید
< 1 2 3 4 5 >



پیچک