سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 35247



دلبانگ




چند دقیقه بعد هم شیما اومد.دلم واسش خیلی تنگیده بود.راستش اون به ما خبر داده بود که امروز مسابقه طناب کشی هست.دار و دسته فائزه اینا هم اومده بودن یعنی فاطمه.ف و س.ا و انیس.

وقتی مدیر و معاونمون اومدن زنگ رو هم زدن .در این زنگ بچه ها مسابقه طناب کشی داشتن.بچه ها توی حیاط یه دایره بزرگ تشکیل دادن که وسطش هم اونایی بودن که می خواستن مسابقه بدن.معاونمون هم اون وسط بود.ما هم که حوصله نداشتیم بریم با اونا بازی کنیم برای همین رفتیم بالا تا دبیرهامون رو ببینیم.اول از همه هم رفتیم تا صفا هم خانم اسماعیلی رو ببینه.

دبیر علوممنون داشت از توی کلاس بیرون میومد.هممون رفتیم پیشش و سلام کردیم.اونم سلام کرد و گفت:ببخشید دستم گچیه نمی تونم دست بدم.ولی ما باهش دست دادیم و گفتیم که اشکالی نداره.صفا هم گفت:خانم دست شما تبرکه باید روی سر ما بکشید.خانم «س»هم گفت:ااااا پس دستت درد نکنه دستم رو بکشم روی سرت تا تمیز بشه؟!

بعد از خانم «س»هم اون یکی دبیر علوممون یعنی خانم«ای...»اومد که کلاس اول دبیر من بود و با اونم سلام علیک کردیم.

بعد از اون هر کدوممنون یه جایی رفتیم چون خیلی شلوغ پلوغ بود همدیگر رو پیدا نمی کردیم.من هم رفتم توی دفتر تا بقیه دبیرا رو ببینم.وقتی رفتم تو دفتر مدرسه سمت راستم خانم «خ»دبیر قرآن پارسال و دینی پیارسالم نشسته بود.رفتم بهش سلام کردم.بند شدو دست داد.بهش گفتم:خانم ما نیستیم خوش می گذره؟گفت:مگه میشه بدون دانش اموزهای خوب خوش بگذره؟این رو که گفت توی دلم داشتم از تعجب شاخ در میوردم.آخه پارسال ما این دبیر ها رو بیچاره کردیم.هاهاالبته من یکم موزی بازی در می آوردم برای همین فکر می کرد من خوبم.بعدشم برای هزارمین بار سراغ شعری رو گرفت که قرار بود پارسال براش ببرم.آخر سال هم بهش دادم ولی فکر کنم گمش کرده.

اون طرف دفتر هم دبیر املا و انشا پارسالم نشسته بود.رفتم به اونم سلام کردم.بچه پررو بلند که نشد هیچ من رو هم به نشستن گرفت.اول بهش گفتم خانم«گ»ما رو که یادتون نرفته؟گفت:مگه میشه دانش اموزای خوب رو یادمون بره؟(بازم داشتم شاخ در می آوردم)حالا توی اون شلوغ پلوغی من رو نشونده بود کنار خودش و در مورد انتخاب رشته حرف میزد.اول گفت: چه رشته ای می خوای بری؟

گفتم:ریاضی...

چشم هاش چهارتا شد و گفت:ریاضی؟!...ادبیات نمیری؟!...انسانی نمیری؟!...مخت میکشه؟!...می تونی؟

گفتم:خب ریاضیم از درس های دیگم بهتره

گفت:دختر من هم ریاضی رفت ولی الان پشیمونه(...و از این حرفای همیشگی...)

خلاصه بعد از کلی حرف زدن تونستیم به بیرون از دفتر راه پیدا کنیم.زهرا.ی و زهرا.ر هم بامامانش اومده بودن.از بس شلوغ بود در حد یه سلام همدیگر رو دیدیم.




موضوع مطلب :


جمعه 90 آبان 20 :: 7:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک