سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 14
  • کل بازدیدها: 35288



دلبانگ




بعد از اینکه زنگ کلاس خورد،مدرسه خیلی خلوت و خوب شده بود.من و صفا و شیما و نیلوفر و زهرا رفتیم توی دفتر.بقیه بچه ها هم رفتن خونه هاشون ولی ما منتظر سمانه بودیم.هممون به لا استثنا می خواستیم این سمانه رو خفه کنیم.یه چاقوی بزرگ روی میز معاونمون بود(نمی دونم برای چی اونجا بود)من اونو برداشتم و گفتم:بچه ها وفتی سمانه اومد با همین چاقو تیکه تیکش می کنم.صفا هم گفت:سرش رو من می برم.خلاصه هر کدوممون یه قسمت از بدنش رو برداشتیم.ههههه همین طور که شیما داشت با مدیر و معاونمون حرف میزد،من هم داشتم با چاقو بازی می کردم که یه دفعه خانم باقری گفت:این چاقو رو بزار کنار تا نزدی چش و چالمون رو کور کنی.

چند دقیقه بعد بالاخره سمانه خانم تشریف فرما شدند...ما هم همیگمون رفتیم توی حیاط.خانم خانما با کمال خونسردی آبمیوه شون رو گذاشتن کنار ستون و اومدن پیش ما.مدیرمون هم داشت با گوشیش حرف میزد ،حواسش نبود آبمیوه رو می خواست بندازه توی سطل زباله ،حالا سمانه هم این ابمیوه رو گرفته بود و هی می گفت تموم نشده،می خوام بخورم.ولی آخرش مدیرمون انداخت توی سطل و رفتم.ههههه خیلی حال کردم.معاونمون هم که داشت رد می شد گفت :سمانه اینا می خواستن بکشنت.

سمانه با سپیده و فاطمه رضایی و مریم اومده بود.بعد از خوش وبش کردن با اونا دوباره رفتیم توی دفتر نشستیم(تلپیم دیگه)سمانه هم اومد سلام کرد و دست داد.مدیرمون گفت:اوه اوه زلزله اومد...خانم باقری هم یه چشمک زد و گفت:حالا به الفرض که سلام .که چی؟!اونم گفت:من اومدم اینجا روشن شد از نورم.

انقدر اونجا حرف زدیم و شلوغ بازی در آوردیم که مدیرمون گفت :بچه ها خواهشا برید بیرون بنشینید.ما هم رفتیم توی سالون و حیاط انقدر ول چرخیدیم که تقریبا آخرای زنگ شده بود یعنی اگه زنگ می خورد باید می رفتیم خونه چون دیگه زنگ آخر بود و مدرسه تعطیل میشد.من و سمانه اینا این طرف حیاط بودیم که یه دفعه دیدم مدیرمون سوار ماشین داره میشه،تندی دوییدم پیشش،دیدم جدی جدی داره میره .براش دست تکون دادم اونم سرش رو تکون داد و با لبخند اروم گفت:خدافظ...

رفتیم بالا توی دفتر داری پیش معاونمون.سمانه گفت:خانم باقری نمیشه حالا این دفعه رو به خاطرما زود تر زنگ بزنید?گفت:نه نمیشه...

یه دو سه دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه زنگ خورد و همه از کلاس ها بیرون اومدن.خانم اسماعیلی وقتی که مارو دید تعجب کرد و گفت:شما که هنوز اینجایید.من گفتم:رختخواب هامون هم اوردیم،شب در خدمتیم...خلاصه با اونم خداحافظی کردیم و با سمانه اینا رفتیم بالا تا با دبیر های علوممون هم خداحافظی بکنیم.با خانم «ای»یه چند دقیقه ای درباره رشته ها و علوم تجربی و از این جور چیزا حرف زدیم و بعدش رفتیم توی دفترداری تا با خانم باقری هم خدافظی کنیم.

پیش خانم باقری که رفتیم صفا بهش گفت:خانم باقری زیاد تحویلمون نگرفتین.اونم گفت:به خدا سرمون خیلی شلوغه.خیلی خسته ایم.صفا گفت:اره واقعا خستگی رو توی چهرتون می بینیم،مخصوصا خانم«آ»(مدیرمون).منم گفتم:خانم «آ»خیلی خودش رو اذیت می کنه.خانم باقری هم تائیید کرد و گفت:ما دوتا یه مدت مریض شده بودیم...دیگه دلم واسشون داشت کباب می شد که سمانه اومد و گفت:خانم باقری یه وقت اس ام اس هاتون رو جواب ندینا!!اونم گفت:به خدا تو اصلا به من اس ام اس ندادی.بعد موبایلش رو از توی جیبش درآورد و گفت:بیا ببین اصلا اس ام اسی به نام سید سمانه به من نرسیده.

 

 

حالا از یه طرف مریم اینا داشتن شور میزدن که سمانه بیا بریم. دیر میشه و از اون طرف هم سمانه با کمال خونسردی داشت با ما صحبت می کرد.منم گفتم:مامان منم می خواست بره بیرون اما به خاطر من نرفت.خانم باقری هم یه نگاه کرد و خندید.از مامانم که حرف زدم خانم «گ»(دفتر دارمون)یادش اومد و گفت:راستی فاطمه توی تابستون مامانت رو دیدم که اومده بود کانون برای کلاس نجوم ثبت نامت کنه.گفتم:اره می خواستم بیام کلاس ولی دیگه یادم رفت.

دیگه کم کم سمانه هم می خواست بره و وقتی که رفت تازه من و صفا یه قسمت مهم رو یادمون اومد.اونم این بود که به کار های خودمون اعتراف کنیم.برای همین گفتیم :خانم باقری اعترافاتمون رو نکردیم.اونم گفت:چی؟!صفا گفت:خانم ما می خوایم یه چیزی بگیم که شما فکر نکنید اون بچه هایی که خیلی آروم هستن اصلا کار خلاف نمی کنن و خیلی مثبت هستن.اون وقت هایی که شما گشت داشتین و کیف بچه ها رو می گشتین و چون فکر می کردین ما خیلی مثبتیم ما رو نمی گشتین ولی ما یه چیزایی توی کیفمون داشتیم.ولی به خدا چیزهای خیلی بد نداشتیم فقط سی دی و ام پی تیری و از این جور چیزا...

منم گفتم:اره بابا ما قهوه تلخ می آوردیم و کار فرهنگی می کردیم. شما هم هیچ وقت نمی فهمیدید...

خانم باقری خندید و گفت:من خودم قهوه تلخ رو از عطیه می گرفتم.(عجب کلکیه ها)

صفا:من روز آخر مدرسه ام پی تری آوردم.

من:منم یه چند باری ام پی فور و موبایل آوردم...

بعد از کلی اعترافات خدافظی کردیم و رفتیم توی دفتر تا من به آژانس زنگ بزنم.هنوز دبیر های علوممنون نرفته بودن که دوباره اونا رو دیدیم و باز هم باهاشون خدافظی کردیم.

و در آخر هم بعد کلی شادی دل دوتامون کمی گرفته بود که دوبار مثل همیشه باد از هم جدا بشیم و این خیلی غمناک بود و بایدی بود...

پایان

ببخشید اگه سرتون رو به درد آوردم




موضوع مطلب :


چهارشنبه 90 آذر 2 :: 10:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک