منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
دلبانگ چند دقیقه بعد هم شیما اومد.دلم واسش خیلی تنگیده بود.راستش اون به ما خبر داده بود که امروز مسابقه طناب کشی هست.دار و دسته فائزه اینا هم اومده بودن یعنی فاطمه.ف و س.ا و انیس. وقتی مدیر و معاونمون اومدن زنگ رو هم زدن .در این زنگ بچه ها مسابقه طناب کشی داشتن.بچه ها توی حیاط یه دایره بزرگ تشکیل دادن که وسطش هم اونایی بودن که می خواستن مسابقه بدن.معاونمون هم اون وسط بود.ما هم که حوصله نداشتیم بریم با اونا بازی کنیم برای همین رفتیم بالا تا دبیرهامون رو ببینیم.اول از همه هم رفتیم تا صفا هم خانم اسماعیلی رو ببینه. دبیر علوممنون داشت از توی کلاس بیرون میومد.هممون رفتیم پیشش و سلام کردیم.اونم سلام کرد و گفت:ببخشید دستم گچیه نمی تونم دست بدم.ولی ما باهش دست دادیم و گفتیم که اشکالی نداره.صفا هم گفت:خانم دست شما تبرکه باید روی سر ما بکشید. بعد از خانم «س»هم اون یکی دبیر علوممون یعنی خانم«ای...»اومد که کلاس اول دبیر من بود و با اونم سلام علیک کردیم. بعد از اون هر کدوممنون یه جایی رفتیم چون خیلی شلوغ پلوغ بود همدیگر رو پیدا نمی کردیم.من هم رفتم توی دفتر تا بقیه دبیرا رو ببینم.وقتی رفتم تو دفتر مدرسه سمت راستم خانم «خ»دبیر قرآن پارسال و دینی پیارسالم نشسته بود.رفتم بهش سلام کردم.بند شدو دست داد.بهش گفتم:خانم ما نیستیم خوش می گذره؟گفت:مگه میشه بدون دانش اموزهای خوب خوش بگذره؟ اون طرف دفتر هم دبیر املا و انشا پارسالم نشسته بود. گفتم:ریاضی... چشم هاش چهارتا شد گفتم:خب ریاضیم از درس های دیگم بهتره گفت:دختر من هم ریاضی رفت ولی الان پشیمونه(...و از این حرفای همیشگی...) خلاصه بعد از کلی حرف زدن تونستیم به بیرون از دفتر راه پیدا کنیم. موضوع مطلب : |