منوی اصلی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها
لوگو آمار وبلاگ
دلبانگ سلام بچه ها.ببخشید که خیلی وقت بود نیومدم
الان هم می خوام خیلی تند و سریع اپ کنم و برم این روزا خیلی سرم شلوغه همش امتحان داریم تازه از اول دی ماه تا تقریبا آخراش هم امتحانای ترمم شروع میشه دلم خیلی گرفته دوستای گلم.دارم دیوونه میشم.هرکاری می کنم بازم نمی تونم کار های مدرسه رو انجام بدم.همش وقت کم میارم.نمی دونم بقیه چه جوری این کار ها رو انجام میدن!ولی من واقعا نمی دونم که چرا نمی تونم به اندازه بقیه درس بخونم. خدا کنه امتحانای ترم رو خوب بدم.تازه بعدش هم کلی مسابقه داریم که شروع میشه.دارم دیوونه میشم.آخه من می خوام معدلم بالا باشه یعنی حداقل بالای نوزده و نیم یا شاید هم بیشتر. ولی هر کاری می کنم نمی تونم به اندازه بفیه خرخون بشم و تقریبا هم مطمئنم که اگه به اندازه اونا خرخونی کنم نمره هام خیلی بهتر از اونا میشه. خواهش می کنم کمکم کنید. موضوع مطلب : بعد از اینکه زنگ کلاس خورد،مدرسه خیلی خلوت و خوب شده بود.من و صفا و شیما و نیلوفر و زهرا رفتیم توی دفتر.بقیه بچه ها هم رفتن خونه هاشون ولی ما منتظر سمانه بودیم.هممون به لا استثنا می خواستیم این سمانه رو خفه کنیم.یه چاقوی بزرگ روی میز معاونمون بود(نمی دونم برای چی اونجا بود)من اونو برداشتم و گفتم:بچه ها وفتی سمانه اومد با همین چاقو تیکه تیکش می کنم.صفا هم گفت:سرش رو من می برم.خلاصه هر کدوممون یه قسمت از بدنش رو برداشتیم.ههههه همین طور که شیما داشت با مدیر و معاونمون حرف میزد،من هم داشتم با چاقو بازی می کردم که یه دفعه خانم باقری گفت:این چاقو رو بزار کنار تا نزدی چش و چالمون رو کور کنی. چند دقیقه بعد بالاخره سمانه خانم تشریف فرما شدند...ما هم همیگمون رفتیم توی حیاط.خانم خانما با کمال خونسردی آبمیوه شون رو گذاشتن کنار ستون و اومدن پیش ما.مدیرمون هم داشت با گوشیش حرف میزد ،حواسش نبود آبمیوه رو می خواست بندازه توی سطل زباله ،حالا سمانه هم این ابمیوه رو گرفته بود و هی می گفت تموم نشده،می خوام بخورم.ولی آخرش مدیرمون انداخت توی سطل و رفتم.ههههه خیلی حال کردم.معاونمون هم که داشت رد می شد گفت :سمانه اینا می خواستن بکشنت. سمانه با سپیده و فاطمه رضایی و مریم اومده بود.بعد از خوش وبش کردن با اونا دوباره رفتیم توی دفتر نشستیم(تلپیم دیگه)سمانه هم اومد سلام کرد و دست داد.مدیرمون گفت:اوه اوه زلزله اومد...خانم باقری هم یه چشمک زد و گفت:حالا به الفرض که سلام .که چی؟!اونم گفت:من اومدم اینجا روشن شد از نورم. انقدر اونجا حرف زدیم و شلوغ بازی در آوردیم که مدیرمون گفت :بچه ها خواهشا برید بیرون بنشینید.ما هم رفتیم توی سالون و حیاط انقدر ول چرخیدیم که تقریبا آخرای زنگ شده بود یعنی اگه زنگ می خورد باید می رفتیم خونه چون دیگه زنگ آخر بود و مدرسه تعطیل میشد.من و سمانه اینا این طرف حیاط بودیم که یه دفعه دیدم مدیرمون سوار ماشین داره میشه،تندی دوییدم پیشش،دیدم جدی جدی داره میره .براش دست تکون دادم اونم سرش رو تکون داد و با لبخند اروم گفت:خدافظ... رفتیم بالا توی دفتر داری پیش معاونمون.سمانه گفت:خانم باقری نمیشه حالا این دفعه رو به خاطرما زود تر زنگ بزنید?گفت:نه نمیشه... یه دو سه دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه زنگ خورد و همه از کلاس ها بیرون اومدن.خانم اسماعیلی وقتی که مارو دید تعجب کرد و گفت:شما که هنوز اینجایید.من گفتم:رختخواب هامون هم اوردیم،شب در خدمتیم...خلاصه با اونم خداحافظی کردیم و با سمانه اینا رفتیم بالا تا با دبیر های علوممون هم خداحافظی بکنیم.با خانم «ای»یه چند دقیقه ای درباره رشته ها و علوم تجربی و از این جور چیزا حرف زدیم و بعدش رفتیم توی دفترداری تا با خانم باقری هم خدافظی کنیم. پیش خانم باقری که رفتیم صفا بهش گفت:خانم باقری زیاد تحویلمون نگرفتین.اونم گفت:به خدا سرمون خیلی شلوغه.خیلی خسته ایم.صفا گفت:اره واقعا خستگی رو توی چهرتون می بینیم،مخصوصا خانم«آ»(مدیرمون).منم گفتم:خانم «آ»خیلی خودش رو اذیت می کنه.خانم باقری هم تائیید کرد و گفت:ما دوتا یه مدت مریض شده بودیم...دیگه دلم واسشون داشت کباب می شد که سمانه اومد و گفت:خانم باقری یه وقت اس ام اس هاتون رو جواب ندینا!!اونم گفت:به خدا تو اصلا به من اس ام اس ندادی.بعد موبایلش رو از توی جیبش درآورد و گفت:بیا ببین اصلا اس ام اسی به نام سید سمانه به من نرسیده.
|