سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 5
  • بازدید دیروز: 12
  • کل بازدیدها: 36193



دلبانگ




سلام این اپم ادامه اپ قبلی هست:

·         من و نیلوفر از مدرسه شهدا(دبیرستان یه سری از دوستام)بیرون اومدیم و به طرف راهنماییمون رفتیم.توی راه من یه اسپری خوش بوکننده گرفتم.نیلو هم یه شاخه گل رز گرفت تا به یکی از دبیرهامون بده.منم کلی مسخرش کردم ههههههههههه.

·         نزدیکای مدرسه بودیم که من به ساعتم نگاه کردم و دیدم که یک و ربع هست.خب خیلی زود بود چون ما باید برای بقیه بچه ها حدودا یک ساعت صبر می کردیم.خلاصه تا من غرغر می کردم و خودمون رو راست و ریست کردیم یه ربع دیگه هم گذشت.

·         ساعت یک نیم وارد مدرسه شدیم.وااااااااای می خواستم گریه کنم...دلم هوای گذشته ها رو کرده بود.یه سری از بچه های اونجا کلاس ورزش داشتن و توی حیاط بودن.یعنی تازه داشتن میومدن توی حیاط.یکی از بچه ها رو می شناختم.اسمش ریحانه بود.با هم سلام علیک کردیم.اونم در مورد مدرسه من می پرسید که خوبه یا نه؟منم بهش گفتم یه ویژگی هایی اینجا داره یه ویژگی هایی هم اونجا ولی توی دلم گفتم: راهنمایی خودمون رو عشقه...

·         داشتم از خجالت اب می شدم که بخوام برم توی دفتر و سلام کنم ولی بالاخره و زور نیلوفر رفتیم و سلام کردیم.توی دفتر مدیرمون و خانم ح (یکی از معاونامون)نشسته بودن.دوتاشون بلند شدن و باهامون دست دادن.یکم هم احوال پرسی کردیم.وقتی به مدیرمون گفتم:خانم آ خوبین؟با یه حس غریبی گفت فاطمه تا از نظر تو خوب بودن چی باشه.دلم واسش کباب شد.آخه خیلی خودش رو اذیت می کنه و شور مدرسه رو میزنه...نمی دونم چرا!

·         بعدش که از دفتر اومدیم  بیرون دنبال اون یکی معاونمون یعنی خانم ب می گشتیم(همونی که سوتش رو برداشتم.توی اپ «دوباره مدرسه»ماجراش رو نوشتم)گفتیم شاید توی دفتر داری باشه.رفتیم اونجا دیدیم که مثل همیشه پای کامپیوتر نشسته و داره کار میکنه.بهش سلام کردیم ولی چون سرش شلوغ بود زیاد تحویلمون نگرفت.می خواستم جف پا برم توی دهنش...معاون پرورشیمون هم بود.با اونم سلام کردیم و بعدش رفتیم توی حیاط و تقریبا نیم ساعتی الافی کردیم تااینکه ساعت دو شد.

·         ساعت دو که شد دوباره رفتیم توی دفتر تا کلا اونجا بشینیم.خانم ح داشت دفتر نمره های کلاس ها رو جلد می کرد ما هم رفتیم کمکش.بهمون گفت :امروز مسابقه طناب کشی هم داریم.ههههههه منم بهش گفتم می دونیم خانم خبر ها قبلا رسیده.بیچاره دهنش باز موند.چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و خانم ب  و یکی از دبیر های اجتماعیمون هم(خانم ک) اومدن توی دفتر نشستن.چند دقیقه بعد هم زنگ تفریحشون خورد.

27/7/1390

این هم قسمت من و نیلوفر در مدرسه بود.بقیه رو هم توی اپ بعدی میگم.

فعلا خداحافظ

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 آبان 8 :: 9:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک