سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 0
  • بازدید دیروز: 2
  • کل بازدیدها: 35124



دلبانگ




چند دقیقه بعد هم شیما اومد.دلم واسش خیلی تنگیده بود.راستش اون به ما خبر داده بود که امروز مسابقه طناب کشی هست.دار و دسته فائزه اینا هم اومده بودن یعنی فاطمه.ف و س.ا و انیس.

وقتی مدیر و معاونمون اومدن زنگ رو هم زدن .در این زنگ بچه ها مسابقه طناب کشی داشتن.بچه ها توی حیاط یه دایره بزرگ تشکیل دادن که وسطش هم اونایی بودن که می خواستن مسابقه بدن.معاونمون هم اون وسط بود.ما هم که حوصله نداشتیم بریم با اونا بازی کنیم برای همین رفتیم بالا تا دبیرهامون رو ببینیم.اول از همه هم رفتیم تا صفا هم خانم اسماعیلی رو ببینه.

دبیر علوممنون داشت از توی کلاس بیرون میومد.هممون رفتیم پیشش و سلام کردیم.اونم سلام کرد و گفت:ببخشید دستم گچیه نمی تونم دست بدم.ولی ما باهش دست دادیم و گفتیم که اشکالی نداره.صفا هم گفت:خانم دست شما تبرکه باید روی سر ما بکشید.خانم «س»هم گفت:ااااا پس دستت درد نکنه دستم رو بکشم روی سرت تا تمیز بشه؟!

بعد از خانم «س»هم اون یکی دبیر علوممون یعنی خانم«ای...»اومد که کلاس اول دبیر من بود و با اونم سلام علیک کردیم.

بعد از اون هر کدوممنون یه جایی رفتیم چون خیلی شلوغ پلوغ بود همدیگر رو پیدا نمی کردیم.من هم رفتم توی دفتر تا بقیه دبیرا رو ببینم.وقتی رفتم تو دفتر مدرسه سمت راستم خانم «خ»دبیر قرآن پارسال و دینی پیارسالم نشسته بود.رفتم بهش سلام کردم.بند شدو دست داد.بهش گفتم:خانم ما نیستیم خوش می گذره؟گفت:مگه میشه بدون دانش اموزهای خوب خوش بگذره؟این رو که گفت توی دلم داشتم از تعجب شاخ در میوردم.آخه پارسال ما این دبیر ها رو بیچاره کردیم.هاهاالبته من یکم موزی بازی در می آوردم برای همین فکر می کرد من خوبم.بعدشم برای هزارمین بار سراغ شعری رو گرفت که قرار بود پارسال براش ببرم.آخر سال هم بهش دادم ولی فکر کنم گمش کرده.

اون طرف دفتر هم دبیر املا و انشا پارسالم نشسته بود.رفتم به اونم سلام کردم.بچه پررو بلند که نشد هیچ من رو هم به نشستن گرفت.اول بهش گفتم خانم«گ»ما رو که یادتون نرفته؟گفت:مگه میشه دانش اموزای خوب رو یادمون بره؟(بازم داشتم شاخ در می آوردم)حالا توی اون شلوغ پلوغی من رو نشونده بود کنار خودش و در مورد انتخاب رشته حرف میزد.اول گفت: چه رشته ای می خوای بری؟

گفتم:ریاضی...

چشم هاش چهارتا شد و گفت:ریاضی؟!...ادبیات نمیری؟!...انسانی نمیری؟!...مخت میکشه؟!...می تونی؟

گفتم:خب ریاضیم از درس های دیگم بهتره

گفت:دختر من هم ریاضی رفت ولی الان پشیمونه(...و از این حرفای همیشگی...)

خلاصه بعد از کلی حرف زدن تونستیم به بیرون از دفتر راه پیدا کنیم.زهرا.ی و زهرا.ر هم بامامانش اومده بودن.از بس شلوغ بود در حد یه سلام همدیگر رو دیدیم.




موضوع مطلب :


جمعه 90 آبان 20 :: 7:0 عصر :: نویسنده : آناهید

سلام این اپ هم ادامه قبلیه:

تا زنگ تفریحشون خورد رفتیم تو کلاس رو به رویی که خانم اسماعیلی جووووووووووووووووونم بود.خانم اسماعیلی دبیر اجتماعی کلاس اولم بود اما من از بس دوسش داشتم کلاس دوم هر زنگ تفریح پیشش بودم.البته بگما از اون پاچه خوارا نبودم ولی خیلی باهاش رفیق شده بودم .شماره گوشیش رو هم فقط به من و دو نفر دیگه داد...داشتم می گفتم رفتیم اونجا و بهش سلام کردیم.اولش سرش پایین بود ولی وقتی ما رو دید خیلی خوش حال شد.نصف بیشتر زنگ تفریح رو داشتیم با اون حرف می زدیم.بهمون گفت شما که نهار نخوردین برم یه چایی ای چیزی براتون بیارم؟خیلی مهربونه تازه با اینکه هر دفه اس ام اس های من رو جواب میده گفت شرمنده اگه نتونستم اس ام است رو جواب بدم.آخرای صحبتمون زهرا هم اومد.

با زهرا و نیلوفر رفتیم توی حیاط تا بقیه بچه ها هم بیان اخه دیگه ساعت دو نیم بود و باید بچه ها میومدن.اول حیاط که بودیم صفا رو دیدیم که داره میاد(همون دوست صمیمیم.اسمش زهراست ولی بهش می گیم صفا)من و اون مثل دو تا عاشق از دور با چه سرعتی به طرف هم می دوییدیم و وقتی که به یکدیگر رسیدیم محکم همدیگر رو بغل کردیم به طوری که چند دور داشتیم می چرخیدیم یعنی اینقدر انرژیمون زیاد بود.همه بچه ها هم داشتن ما رو نگاه می کردن.

خانم باقری هم (معاونمون)اومده بود توی حیاط.رفتیم پیشش.بهش گفتم خانم بافری سوت نو مبارک اخه پارسال سوتش رو گرفتیم دیگه.(سوت امسالش مشکیه)سوتش رو گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت:قربونت. صفا گفت :ما می خواستیم یکی براتون بخریم اما گفتیم دیر میشه.اونم گفت:این رو خانم و (دبیر ورزشمون)بهم داده.منم گفتم چون خانم (و) استقلالی هست پسش بدین

زنگ کلاس که خورد دیدم خانم باقری داره وسایلش رو جمع می کنه.گفتم داری میری؟گفت :نه نمایشگاه داریم. یه نیم ساعت دیگه میام.به شوخی گفتم:ما هم بیایم؟گفت:نه!!.صفا که دید گل های باغچه خشک شده بودن به باقری گفت:خانم چون ما رفتیم گلاتون هم رفتن.اونم گفت:اره.خلامون با گلامون رفتن ههههههههههه

مدیر و معاونمون که رفتن ما رو ی پله های حیاط نشسته بودیم که یه دفعه دیدم دبیر زبانمون از سالون اومده بیرون و داره میره.چهارتایی بلند شدیم و بهش سلام کردیم.اونم باهامون دست داد و سلام کرد.با اونم در مورد زبان امسال و از اینجور چیزا حرف می زدیم.بهم گفت:دیروز رفتم تو سایت مدرسه اسمت رو دیدم. گفتم:ااااااا هنوز اسمم رو پاک نکردن؟!گفت:نه

یه چند دقیقه بعد هم الهام و مائده اومدن.من نمی دونستم قراره مائده هم بیاد ولی خوب شد که اومد.بعدش هم شیش تایی رفتیم توی دفتر نشستیم و با اون معاونمون که نرفته بود حرف زدیم.کلی هم به تقلب هامون اعتراف کردیم

هممون منتظر سمانه بودیم که بیاد به خاطر همین رفتیم تو حیاط و با اسب و سایل بازی و وسایل ورزشی هم کلی بازی کردیم.من هم یه عالمه لواشک لقمه ای آورده بودم و به همشون دادم.بعد از چند دقیقه من و صفا گشنمون شده بود آخه از صبح تا حالا هیچی نخورده بودیم برا همین رفتیم از فلافلی در مدرسه سمبوسه خریدیم.دم در دیدیم که فائزه اومده.ما نمی دوستیم دار و دسته فائزه اینا هم می خوان بیان چون اصلا با اونا رابطه خاصی نداریم. بعدشم که ماشین مدیر و معاونمون رسید .اونا هم اومدن.براشون عین این دوست های فابریک دست تکون میدادیم.جالب این بود که مدیرمون هم برامون دست تکون میداد.ههههههه

27/7/1390

قسمت اخر هم باشه برای اپ بعدیم.فقط خواهش می کنم نظراتتون رو بدین.به نظر شمامدیر و معاونمون خوبن یا نه؟




موضوع مطلب :


جمعه 90 آبان 13 :: 2:0 عصر :: نویسنده : آناهید

سلام این اپم ادامه اپ قبلی هست:

·         من و نیلوفر از مدرسه شهدا(دبیرستان یه سری از دوستام)بیرون اومدیم و به طرف راهنماییمون رفتیم.توی راه من یه اسپری خوش بوکننده گرفتم.نیلو هم یه شاخه گل رز گرفت تا به یکی از دبیرهامون بده.منم کلی مسخرش کردم ههههههههههه.

·         نزدیکای مدرسه بودیم که من به ساعتم نگاه کردم و دیدم که یک و ربع هست.خب خیلی زود بود چون ما باید برای بقیه بچه ها حدودا یک ساعت صبر می کردیم.خلاصه تا من غرغر می کردم و خودمون رو راست و ریست کردیم یه ربع دیگه هم گذشت.

·         ساعت یک نیم وارد مدرسه شدیم.وااااااااای می خواستم گریه کنم...دلم هوای گذشته ها رو کرده بود.یه سری از بچه های اونجا کلاس ورزش داشتن و توی حیاط بودن.یعنی تازه داشتن میومدن توی حیاط.یکی از بچه ها رو می شناختم.اسمش ریحانه بود.با هم سلام علیک کردیم.اونم در مورد مدرسه من می پرسید که خوبه یا نه؟منم بهش گفتم یه ویژگی هایی اینجا داره یه ویژگی هایی هم اونجا ولی توی دلم گفتم: راهنمایی خودمون رو عشقه...

·         داشتم از خجالت اب می شدم که بخوام برم توی دفتر و سلام کنم ولی بالاخره و زور نیلوفر رفتیم و سلام کردیم.توی دفتر مدیرمون و خانم ح (یکی از معاونامون)نشسته بودن.دوتاشون بلند شدن و باهامون دست دادن.یکم هم احوال پرسی کردیم.وقتی به مدیرمون گفتم:خانم آ خوبین؟با یه حس غریبی گفت فاطمه تا از نظر تو خوب بودن چی باشه.دلم واسش کباب شد.آخه خیلی خودش رو اذیت می کنه و شور مدرسه رو میزنه...نمی دونم چرا!

·         بعدش که از دفتر اومدیم  بیرون دنبال اون یکی معاونمون یعنی خانم ب می گشتیم(همونی که سوتش رو برداشتم.توی اپ «دوباره مدرسه»ماجراش رو نوشتم)گفتیم شاید توی دفتر داری باشه.رفتیم اونجا دیدیم که مثل همیشه پای کامپیوتر نشسته و داره کار میکنه.بهش سلام کردیم ولی چون سرش شلوغ بود زیاد تحویلمون نگرفت.می خواستم جف پا برم توی دهنش...معاون پرورشیمون هم بود.با اونم سلام کردیم و بعدش رفتیم توی حیاط و تقریبا نیم ساعتی الافی کردیم تااینکه ساعت دو شد.

·         ساعت دو که شد دوباره رفتیم توی دفتر تا کلا اونجا بشینیم.خانم ح داشت دفتر نمره های کلاس ها رو جلد می کرد ما هم رفتیم کمکش.بهمون گفت :امروز مسابقه طناب کشی هم داریم.ههههههه منم بهش گفتم می دونیم خانم خبر ها قبلا رسیده.بیچاره دهنش باز موند.چند دقیقه ای با هم حرف زدیم و خانم ب  و یکی از دبیر های اجتماعیمون هم(خانم ک) اومدن توی دفتر نشستن.چند دقیقه بعد هم زنگ تفریحشون خورد.

27/7/1390

این هم قسمت من و نیلوفر در مدرسه بود.بقیه رو هم توی اپ بعدی میگم.

فعلا خداحافظ

 




موضوع مطلب :


یکشنبه 90 آبان 8 :: 9:0 عصر :: نویسنده : آناهید

سلام بالاخره رفتم به راهنماییمون سر زدم.خیلی خیلی خوش گذشت.

 

می خوام از اول براتون تعریف کنم:

  • مدرسمون که تموم شد من و نیلو راه افتادیم.ما چهارشنبه ها زود تعطیل میشیم یعنی ساعت12:30.برا همین باید تقریبا دو ساعت برای بقیه صبر می کردیم.من هم به نیلوفر گفتم که خیلی کند راه بریم چون قرار نبود با ماشین بریم.خلاصه انقدر توی راه بهش غر زدم که گفت اصلا اول بیا بریم شهدا(دبیرستان یه سری از دوستامون)دوستامون رو ببینیم.من هم قبول کردم.

 

  • بعدش هم راهمون رو کشیدم اون طرف که بریم شهدا.وقتی داشتیم می رفتیم یکم جلوترمون ملیکا داشت می رفت مدرسه.خیلی ذوق زده شده بودم که بعد از چند ماه می خوام ملیکا رو ببینم.با صدای بلند گفتم :خانم ملیکا(مثلا می خواستم سر کارش بزارم)اونم هاج و واج پشت سرش رو نگاه کرد و دید که من و نیلوفر وایسادیم.ما دوتا که از دیدن همدیگه داشتیم بال در میاوردیم.خیلی دلم واسش تنگیده بود.قربونش برم.نکته1:این وبلاگ ملیکا هست(http://jigmal.blogfa.com/)نکته2:من و ملیکا کلاس سوم با هم همکلاسی بودیم.

 

  • بعد از اینکه ملیکا رفت توی مدرشون.ما وایساده بودیم تا بچه های دیگه رو ببینیم که یکی از بچه های پارسال اومد.من باهاش همکلاسی نبودم ولی می شناختمش.اون گفت که بیاین تو.نیلو رفت ولی من نرفتم.همینطوری وایساده بودم.خیلی از بچه هار و دیدم.مثلا:فاطمه.چ ـ فاطمه.د ـ فاطمه.ه ـ زهرا.ا ـ رمله.ش ـ بشری رو هم دیدم.خیلی دبم براش تنگ شده بود.کلی با هم صحبت کردیم.خیلی حیف شد دوباره یادم رفت شماره گوشیش رو بگیرم.اه نکته1:من و بشری کلاس اول همکلاسی بودیم.فاطمه.ح و سمانه.ش رو هم دیدم.بچه های خیلی با حالبی بودن .با اون دوتا هم کلی حرفیدیم.اخی قربونشون برم.نکته2:فاطمه و سمانه کلاس سوم با من بودن.

 

  • یه چند دقیقه ای گذشت تا اینکه نیلو اومد بیرو ن و گفت که تو هم بیا گیر نمی دن.خلاصه اینکه منم رفتم تو.اول از همه معصومه و مریم رو دیدم(دو تا دوست صمیمی آتیش پاره که کل شیطونی های کلاس روی مریم می چرخید)نکته1:این دوتا هم کلاس سوم با هم بودیم.من و معصومه که همدیگرو دیدیم محکم همدیگرو بغل کردیم.مریم هم از بالا اومد و بغل کردیم همدیگرو.معصومه که داشت والیباب بازی می کرد اما من و مریم با هم چند دقیقه ای حرف زدیم که ـ ج ـ هم بود.اخرش که داشتیم می رفتیم هاجر و فاطمه.غ رو هم دیدم.نکته1:فاطمه.غ و هاجر هم کلاس دوم باهام بودن هم اول.

                فعلا این قسمت رفتن به مدرسه شهدا بود.بقیه ش باشه برای بعدا.

                                              دوستون دارم .بای.

 




موضوع مطلب :


دوشنبه 90 آبان 2 :: 9:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک