سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 3
  • بازدید دیروز: 3
  • کل بازدیدها: 35248



دلبانگ




سلام این اپ هم ادامه قبلیه:

تا زنگ تفریحشون خورد رفتیم تو کلاس رو به رویی که خانم اسماعیلی جووووووووووووووووونم بود.خانم اسماعیلی دبیر اجتماعی کلاس اولم بود اما من از بس دوسش داشتم کلاس دوم هر زنگ تفریح پیشش بودم.البته بگما از اون پاچه خوارا نبودم ولی خیلی باهاش رفیق شده بودم .شماره گوشیش رو هم فقط به من و دو نفر دیگه داد...داشتم می گفتم رفتیم اونجا و بهش سلام کردیم.اولش سرش پایین بود ولی وقتی ما رو دید خیلی خوش حال شد.نصف بیشتر زنگ تفریح رو داشتیم با اون حرف می زدیم.بهمون گفت شما که نهار نخوردین برم یه چایی ای چیزی براتون بیارم؟خیلی مهربونه تازه با اینکه هر دفه اس ام اس های من رو جواب میده گفت شرمنده اگه نتونستم اس ام است رو جواب بدم.آخرای صحبتمون زهرا هم اومد.

با زهرا و نیلوفر رفتیم توی حیاط تا بقیه بچه ها هم بیان اخه دیگه ساعت دو نیم بود و باید بچه ها میومدن.اول حیاط که بودیم صفا رو دیدیم که داره میاد(همون دوست صمیمیم.اسمش زهراست ولی بهش می گیم صفا)من و اون مثل دو تا عاشق از دور با چه سرعتی به طرف هم می دوییدیم و وقتی که به یکدیگر رسیدیم محکم همدیگر رو بغل کردیم به طوری که چند دور داشتیم می چرخیدیم یعنی اینقدر انرژیمون زیاد بود.همه بچه ها هم داشتن ما رو نگاه می کردن.

خانم باقری هم (معاونمون)اومده بود توی حیاط.رفتیم پیشش.بهش گفتم خانم بافری سوت نو مبارک اخه پارسال سوتش رو گرفتیم دیگه.(سوت امسالش مشکیه)سوتش رو گرفت و یه نگاه بهش کرد و گفت:قربونت. صفا گفت :ما می خواستیم یکی براتون بخریم اما گفتیم دیر میشه.اونم گفت:این رو خانم و (دبیر ورزشمون)بهم داده.منم گفتم چون خانم (و) استقلالی هست پسش بدین

زنگ کلاس که خورد دیدم خانم باقری داره وسایلش رو جمع می کنه.گفتم داری میری؟گفت :نه نمایشگاه داریم. یه نیم ساعت دیگه میام.به شوخی گفتم:ما هم بیایم؟گفت:نه!!.صفا که دید گل های باغچه خشک شده بودن به باقری گفت:خانم چون ما رفتیم گلاتون هم رفتن.اونم گفت:اره.خلامون با گلامون رفتن ههههههههههه

مدیر و معاونمون که رفتن ما رو ی پله های حیاط نشسته بودیم که یه دفعه دیدم دبیر زبانمون از سالون اومده بیرون و داره میره.چهارتایی بلند شدیم و بهش سلام کردیم.اونم باهامون دست داد و سلام کرد.با اونم در مورد زبان امسال و از اینجور چیزا حرف می زدیم.بهم گفت:دیروز رفتم تو سایت مدرسه اسمت رو دیدم. گفتم:ااااااا هنوز اسمم رو پاک نکردن؟!گفت:نه

یه چند دقیقه بعد هم الهام و مائده اومدن.من نمی دونستم قراره مائده هم بیاد ولی خوب شد که اومد.بعدش هم شیش تایی رفتیم توی دفتر نشستیم و با اون معاونمون که نرفته بود حرف زدیم.کلی هم به تقلب هامون اعتراف کردیم

هممون منتظر سمانه بودیم که بیاد به خاطر همین رفتیم تو حیاط و با اسب و سایل بازی و وسایل ورزشی هم کلی بازی کردیم.من هم یه عالمه لواشک لقمه ای آورده بودم و به همشون دادم.بعد از چند دقیقه من و صفا گشنمون شده بود آخه از صبح تا حالا هیچی نخورده بودیم برا همین رفتیم از فلافلی در مدرسه سمبوسه خریدیم.دم در دیدیم که فائزه اومده.ما نمی دوستیم دار و دسته فائزه اینا هم می خوان بیان چون اصلا با اونا رابطه خاصی نداریم. بعدشم که ماشین مدیر و معاونمون رسید .اونا هم اومدن.براشون عین این دوست های فابریک دست تکون میدادیم.جالب این بود که مدیرمون هم برامون دست تکون میداد.ههههههه

27/7/1390

قسمت اخر هم باشه برای اپ بعدیم.فقط خواهش می کنم نظراتتون رو بدین.به نظر شمامدیر و معاونمون خوبن یا نه؟




موضوع مطلب :


جمعه 90 آبان 13 :: 2:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک