سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ


پیوندها
لوگو

آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 10
  • بازدید دیروز: 7
  • کل بازدیدها: 35268



دلبانگ




سلام به دوستان.خوبین؟منم بد نیستم.دیگه کم کم دارم به دبیرستان عادت می کنم.

 

همه میگن درس های دبیرستان خیلی سخته اما به نظر من اصلا این طور نیست.البته به غیر از زبان انگلیسی و ادبیات بقه راحت هستن.مخصوصا ریاضی...

ریاضی که از بس بی خود شده سر کلاس خوابم میبره.اخه هرچی تا حالا یاد داه من بلد بودم.البته فکر کنم به خاطر المپیاد ریاضی بوده چون من پارسال و پیارسال توی المپیاد ریاضی بودم برا همین هم توی کلاس هایی که برام گذاشته بودن مطلب اضافه می گفتن.خلاصه این که سر کلاس خیلی خیلی خیلی بی کارم.حتی سر یه جلسه داشت گریم می گرفت.Smileyمثلا اون دفعه داشت تجزیه رو یاد میداد که من کلاس دوم بلد بودم یا مثلا به فصل بعدی که نگاه کردم دیدم در مورد اجتماع و اشتراک هست که بازم من کلاس دوم راهنمایی یاد گرفته بودم.شما هیچ راه حلی ندارین؟تو رو خدا کمکم کنید...ممنونتون میشم.

راستی فردا می خوایم با زهرا(همون دوست صمیمیم)و سمانه و یه زهرای دیگه که توی مدرسمون هم هست و شاید هم نیلوفر به مدرسه قبلیمون بریم و سر بزنیم.خیلی خوش حالم.خداکنه بهم خوش بگذره.خدا کنه معلم ها تحویلمون بگیرن.به نظرتون چی کار کنم که باحال به نظر بیام؟

یه چیز دیگه:ما پارسال یه دبیر زبان داشتیم که خیلی جدی بود به طوری که مدیر و معاونمون هم ازش حساب می بردن.اصلا هم از شیطونی های بچه ها خوشش نمیومد و از اون دبیر هایی بود که یه دقیقه از کلاس رو هم نمی گذاشت تلف بشه و به بچه ها بی کاری نمی داد. اگه هم یه کاری می کردی ازون نگاه هایی می کرد که بد جور حال ادم گرفته می شد چه برسه به دعوا کردن. از یه طرف ما سومی ها هم که بین اول و دومی ها شر تیرین بچه ها بودیم در حد لالیگا...به طوری که مهربون ترین دبیر ها هم از دستمون آسی بودن و هر روز هم سر صف مدیرمون ما رو دعوا می کرد.بیشتر کار هامون هم از جمله دست به یکی کردن و امتحان ها رو کنسل کردن،اعتصاب های دسته جمعی،جیغ و دست وهورا کشیدن در پایان هر زنگ به لا استثناء،ورزش نکردن و حرف زدن های دسته جمعی توی هر صبحگاه و غیره و غیره...خلاصه این دبیر زبانمون هم از اون هایی بود که از ما بدش میومد و روز شماری تموم شدن سال رو می کرد.حالا دیروز که یکی از بچه ها رفته بود تا به راهنماییمون سر بزنه همین دبیرمون بهش گفت:«ما قدر شما رو ندونستیم»فکرشو بکنید.بچه های امسال چی هستن که این دلش برامون تنگیده.دوستم تا این رو به من گفت از بس شکه شده بودم یه جیغ بلند کشیدم.انقدر بلند که کل بچه های کلاس برگشتند و من رو نگاه کردند.

خب دیگه سرتون رو به درد نیارم.فعلا خداحافظ




موضوع مطلب :


سه شنبه 90 مهر 26 :: 7:0 عصر :: نویسنده : آناهید



پیچک